نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي




 

گل در بر و مي در كف و معشوق به كام است! *** سلطان جهانم به چنين روز غلام است!
گو شمع مياريد در اين جمع كه امشب *** در مجلس ما، ماه رخ دوست تمام است
از ننگ چه گويي كه مرا نام به ننگ است *** وز نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است!
در مذهب ما باده حلال است وليكن *** بي روي تو اي سروگل اندام حرام است
گوشم همه بر قول ني و نغمه ي چنگ است *** چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مياميز كه ما را *** هر لحظه ز گيسوي تو خوشبوي، مشام است
از چاشني قند مگو هيچ وز شكّر *** زان رو كه مرا از لب شيرين تو كام است
(حافظ)

وقتي كه سالك در آستانه ي وصال قرار مي گيرد، خود را در اوج كاميابي و توانايي احساس مي كند. او اين احساس را نمي تواند پنهان كند. لذا هم در حركات خود، اين احساس را نشان مي دهد و هم در اظهارات و گفتار خود. او سماع اصلي را در اين جا بي آن كه بخواهد انجام مي دهد. با تمام وجود مي جنبد و مي خندد! در اين شرايط، شور و حال سالك ذره اي بر اراده و آگاهي او وابسته نمي باشد. در اين احساس، از خود بيرون مي آيد و زبان به ادعا و شطح مي گشايد. سخناني مي گويد كه با ميزان عقل و شرع راست نيايد. اين سخنان نشان دهنده ي رهايي او از خويشتن و خرابي بنياد هستي اوست.

امروز سماع است و شراب است و صراحي *** يك ساقي بد مست و يكي جمع مباحي!
زان جنس مباحي كه از آن سوي وجود است *** ني اباحتيِ گيج حشيشيِ مزاحي!
روحي ست مباحي كه از آن روح چشيده ست *** كو روح قديمي و كجا روح رياحي؟
در پيش چنين فتنه و در دست چنين مي *** يا رب چه شود جان مسلمان صلاحي؟
اين حلقه مستان خرابات خراب است *** دور از لب و دندان تو اي خواجه ي صاحي
شاباش زهي حال كه از حال رهيديد *** شاباش زهي عيش صبوحي و صباحي!
با خود ملك الموت بگويد: هله وا گرد *** كاين جا نكند هيچ سلاح تو سلاحي!
ما را خبري ني كه خبر نيز چه باشد *** خود مغفرت اين باشد و آمرزش ماحي!
(مولوي، ديوان)

سالك در اين مرحله و در اثر اين احساس كاميابي و توانايي، سرشار از شادماني و نشاط مي گردد؛ اين شادماني و نشاط از آن جاست كه خود را در مقام جديد و جايگاه والا و در يك كلام در كنار معشوق مي يابد. احساس مي كند كه بال و پر پروازش هيچ قيد و بندي ندارند. او پرواز كرده است و بر در سلطان خويش فرود آمده و بر بالاي گردون خيمه عزت برافراشته و بر ديو و پري سروري يافته است. زيرا يار خود را در نزديكي خود مي بيند و سعادتي را كه به خواب هم نمي ديد، اينك طعم آن را در بن دندانش احساس مي كند و از لطف و عنايت يار نوازش مي يابد. زبان حال اين احساس را از مولوي بشنويم:

باز فرود آمديم بر در سلطان خويش *** باز گشاديم خوش بال و پر جان خويش
باز سعادت رسيد، دامن ما را كشيد *** بر سر گردون زديم، خيمه و ايوان خويش
ديده ديو و پري، ديد ز ما سروري *** هدهد جان بازگشت، سوي سليمان خويش
ساقي مستان ما، شد شكرستان ما *** يوسف جان برگشاد، جعد پريشان خويش
دوش مرا گفت يار، چوني از اين روزگار؟ *** چون بود آن كس كه ديد، دولت خندان خويش؟
آن شكري را كه هيچ مصر نديدش به خواب *** شكر كه من يافتم در بن دندان خويش
بي زر و سر سروريم، بي حشمي مهتريم *** قند و شكر مي خوريم در شكرستان خويش
(مولوي، ديوان)

در اين مرحله، همه حركات و اظهارات سالك بيرون از اختيار او مي باشند. لذا از نظر عقل و شرع نيز معذور است. براي آن كه عقل و شرع بر پايه آگاهي و اختيار انسان حكم دارند. آن جا كه عقل و اختيار نباشد و همه رفتارها و گفتارها بازتاب احساس هاي عاشق باشند، ديگر چه جاي امر و نهي است؟
البته اين احساس، در حالت وصال و فنا شدت بيشتري پيدا مي كند. اما به هر حال در آستانه ي وصال نيز جلوه قابل توجه دارد. سالك در اين مرحله هرچه كند، بازتاب حالت اوست و حالت را حكم نيست؛ نمي توان از گل انتظار داشت كه نخندد يا از آفتاب كه نتابد.

گل خندان كه نخندد چه كند *** علم از مشك نبندد چه كند؟
نار خندان كه دهان بگشاده ست *** چون كه در پوست نگنجد چه كند؟
مه تابان بجز از خوبي و ناز *** چه نمايد، چه پسندد، چه كند؟
آفتاب ار ندهد تابش و نور *** پس بدين نادره گنبد چه كند؟
سايه چون طلعت خورشيد بديد *** نكند سجده، نخنبد چه كند؟
عاشق از بوي خوش پيرهنت *** پيرهن را ندراند چه كند؟
تن مرده كه برو برگذري *** نشود زنده، نجنبد چه كند؟
دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ *** نخروشد، نترنگد چه كند؟
(مولوي، ديوان)

به هر حال، سالك اطمينان مي يابد كه او خواهد آمد!

دستش از گل، چشمش از خورشيد سنگين خواهد آمد *** بسته بار گيسوان از نافه ي چين خواهد آمد
از تبار دلستان لوليان بيستوني *** شنگ و شيطان، با همان رفتار شيرين خواهد آمد
با شگرد سامري را ساحري آموز نازش *** تا دوباره از كه بستاند دل و دين، خواهد آمد
با همان « آن » ي كه پنداري خود از روز نخستين *** شعر گفتن را به «حافظ » داده تلقين، خواهد آمد
بي گمان از آينه- جشن سرورآميز حسنش *** راه دوري تا من- اين تصوير غمگين- خواهد آمد
اي دل من! سر مزن بر سينه اين سان ناشكيبا *** لحظه اي، ديوانه جان! آرام بنشين، خواهد آمد
عشق گاهي زندگي ساز است و گاهي زندگي سوز *** تا پريزاد من از بحر كدامين خواهد آمد
(منزوي)

در پايان اين غزل ديديم كه نوعي نگراني از تصميم بعدي معشوق در كار است؛ يعني هنوز معشوق نيامده است كه سالك نگران تصميمات اوست كه آيا بر سر لطف خواهد بود يا بر سر قهر؟ اين نگراني بي جا نيست، زيرا معشوق ازل هنوز كه نيامده و ديدار ننموده است، ضربه اي به سالك مي زند. در اثر اين ضربه، سالك در آستانه وصال و در اوج غرور و شادماني، ناگهان با غيرت معشوق درگير شده و با اين درگيري، دچار حالتي مي گردد كه درست برعكس حالت پيشين اوست. گويي كه از اوج سربلندي به پايين مي افتد و سراپايش غرق در ناتواني و اندوه مي شود. گويي كه در مقام ورود به خلوتگه راز، به دلايلي كه هميشه يك سان نيستند، دست غيبي بر سينه سالكان مي زند! اين آخرين آزمون پيش از وصال است كه سالك دوباره گرفتار قهر معشوق مي گردد، تا آخرين بقاياي بشريت را كنار بگذارد. اما اينك سالك با راه و چاه عالم سلوك آشناست. بايد صبر و تحمل را از دست ندهد و به خود نهيب زند كه:

اي دل! از سر صبر را آغاز كن *** زان كه دلبر، جور را آغاز كرد!
(مولوي، ديوان)

به همين دليل دوباره به تلاش برمي خيزد تا هرچه خار در وجود اوست، به آتش كشد و از هرچه غبار است صاف گردد. روي عجز و نياز به درگاه معشوق مي آورد و آشكارا مي گويد كه اي معشوق حقيقي، تو خود مي داني كه مرا بي عنايت تو راه رهايي نيست!

آمدم تا رو نهم بر خاك پاي يار خود *** آمدم تا عذر خواهم ساعتي از كار خود
آمدم كز سر بگيرم خدمت گلزار او *** آمدم كاتش بيارم، در زنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هرچه رفت *** نيك خود را بد شمارم، از پي دلدار خود
آمدم با چشم گريان تا ببيند چشم من *** چشمه هاي سلسبيل از مهر آن عيار خود
خيز، اي عشق مجرد، مهر را از سر بگير *** مردم و خالي شدم ز اقرار و از انكار خود
زانك بي صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود *** بي تو نتوان رست هرگز از غم و تيمار خود
من خمش كردم به ظاهر، ليك داني كز درون *** گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
(مولوي، ديوان)

احمد غزالي مي گويد: هيچ لذتي به آن لذت نمي رسد كه عاشق، در نزديكي معشوق باشد و معشوق از عشق عاشق غفلت كند و نياز عاشق را در نظر نگيرد! عاشق، زبان به راز و نياز گشايد، اما معشوق جواب ندهد. اين نشان آن است كه معشوق از راز و نياز عاشق، لذت مي برد!
مي گويند قهر عاشق در اين مرحله سنگين تر از مراحل پيشين است، زيرا اين قهر، ضربه معشوق است بر عاشق، تا او را از گرد و غبار هستي بپالايد كه در قلمرو وصال دوگانگي راه ندارد.

تا با خودي ارچه همنشيني با من *** از بس دوري كه از تو باشد تا من
در من نرسي تا نشوي يكتا تو *** كاندر ره عشق يا تو گنجي يا من!
(احمد غزالي)

در اين جا نكته اي ديگر هست و آن اين كه: در راه عشق، به هيچ چيز نمي توان اعتماد كرد. سالك اين نكته را به تجربه درمي يابد. در عشق رنج، اصل است و راحت، عاريه. عشق را با صلح و سازش، كار نيست؛ كار عشق همه اش درگيري و ستيزه است. مادام كه دوگانگي باشد، اين ستيزه باشد. ياري در اتاحد بود، نه در دوگانگي.
جمال معشوق را، نگهباناني هست كه همگي شمشير آخته بر كف دارند و به كسي رحم نمي كنند. فنا لازمه ظهور قهاريت معشوق است و قهاريت معشوق، مستلزم ويراني بنيادهاست. لشگر قهر معشوق، كس را امان نمي دهد:

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ *** همه را نعره زنان، جامه دران مي داري
(حافظ)

و باز هم به قول حافظ:

چو پرده دار به شمشير مي زند همه را *** كسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند

همه سالكان در اين مرحله به نوعي از رقيبان معشوق و نگهبانان او زبان به گله مي گشايند. شايد ادب اين مقام چنين اقتضا مي كند كه از خود معشوق گله نكنند، بلكه از اطرافيان او گله كنند:

جانا تو را كه گفت كه احوال ما مپرس؟ *** بيگانه گرد و قصه ي هيچ آشنا مپرس؟
نقش حقوق صحبت و اخلاص و بندگي *** از لوح سينه محو كن و نام ما مپرس؟
هيچ آگهي ز عالم درويشي اش نبود *** آن كس كه با تو گفت كه درويش را مپرس!
(حافظ)

اما سرانجام عاشق سالك، شكرگزار معشوق مي گردد. او با سرمشق گرفتن از محمد مصطفي (صلي الله عليه و آله) رضا و شكر را با گله هايش تيره نمي سازد. در غزل زير مولوي زبان به شكوه مي گشايد، اما به زودي به ستايش معشوق مي پردازد كه هرچه داريم، از عشق تو هست، ما در راه عشق تو سراپا تسليميم:

با وفا يارا، جفا آموختي *** اين جفا را از كجا آموختي؟
كو وفاهاي لطيفت كز نخست *** در شكار جان ما آموختي؟
هر كجا زشتي، جفاكاري رسيد *** خوبيش دادي، وفا آموختي
اي دل از عالم چنين بيگانگي *** هم ز يار آشنا آموختي
جانت گر خواهد صنم، گويي بلي *** اين بلي را، زان بلا آموختي
عشق را گفتم: فرو خوردي مرا *** اين مگر از اژدها آموختي؟
آن عصاي موسي اژدرها بخورد *** تو مگر هم زان عصا آموختي؟
اي دل ار از غمزه اش خسته شدي *** از لبش آخر، دوا آموختي!
شكر هستي و شكايت مي كني؟ *** از يكي باري خطا آموختي
زان شكر خانه مگو الا كه شكر *** آن چنان كز انبيا آموختي
اين صفا را، از گله تيره مكن *** كاين صفا، از مصطفي آموختي
(مولوي، ديوان)

مولوي در غزل زير با گله اي نرم با يار خود به راز و نياز مي پردازد. او همه شايستگي ها را از خود نفي مي كند و از معشوق مي خواهد كه او را به بهانه اي بنوازد. به بهانه مهماني و همسايگي و نيز به اين بهانه كه عاشق نيز يكي از موجودات بي شمار جهان است كه همگي آن ها از لطف معشوق برخوردارند.

نه كه مهمان غريبم؟ تو مرا يار مگير *** نه كه فلاح توام؟ سرور و سالار مگير!
نه كه همسايه آن سايه احسان توام؟ *** تو مرا همسفر و مشفق و غم خوار مگير!
شربت رحمت تو بر همگان گردانست *** تو مرا تشنه و مستسقي و بيمار مگير!
نه كه هر سنگ ز خورشيد نصيبي دارد؟ *** تو مرا منتظر و كشته ديدار مگير!
نه كه لطف تو گنه سوز گنه كارانست؟ *** تو مرا تايب و مستغفر غفار مگير!
نه كه هر مرغ به بال و پر تو مي پرد؟ *** تو مرا صعوه شمر، جعفر طيار مگير!
به دو صد پر نتوان بي مددت پريدن *** تو مرا زير چنين دام گرفتار مگير!
خفتگان را نه تماشاي نهان مي بخشي؟ *** تو مرا خفته شمر، حاضر و بيدار مگير!
نه كه بوي جگر پخته ز من مي آيد؟ *** مدد اشك من و زردي رخسار مگير!
نه كه مجنون ز تو زان سوي خرد باغي يافت؟ *** از جنون خوش شد و مي گفت خرد زار مگير!
با جنون تو خوشم تا كه فنون را چه كنم؟ *** چون تو همخوابه شدي، بستر هموار مگير!
(مولوي، ديوان)
منبع مقاله :
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم